زبان مبداء: فارسی
زن جوان بود Ùˆ جثه ای بزرگتر از من داشت، اØساس امنیت داشتم، صدای مرد بالای صخره Øواس هر دوی ما را به خود جلب کرد، دست تکان میداد، پرید، ثانیه ای بعد آب خنک به سمت ما پاشیده شد، صدای خنده در گوشم مدام تکرار میشد، آن زن با لبخند Ú¯Ùت: برو پیش پدربزرگ، باید نجاتش بدیم؛